سانیار (امید مامان و بابا)

3 روز دیگه ...

سلام سانیارم امروز صبح تو انقدر نق نق کردی که بابایی بیدار شد البته ساعت 9 بود منم بیدار شدم بابایی رفت دوش گرفت منم صبحانه آماده کردم تو رو آوردم رو صندلی گذاشتم صبحانه خوردیم . 30 تیر تولد بابایی یعنی 3 روز دیگه دیروز باهم رفتیم براش شلوارک خریدیم ولی زود کادو شو دادیم . اگه بتونم یه چیز دیگه روز تولدش می دم .شاید شنبه بریم باهم بخریم باشه پسرم .تو این روز ها خیلی پسر خوبی شدی شب ها راحت می خوابی فقط یه بار شیر می خوری عزیزم روز ها هم فقط موقعی که شکمت می خواد کار کنه گریه می کنی بعد می زارمت رو صندلیت تلویزیون نگاه می کنی بعضی موقع ها انقدر ساکتی که خودم می یام انقدر باهات حرف می زنم تا صدات در بی یاد.الان خوابیدی باید برم غذا درست کنم ...
27 تير 1392

اردیبهشت 92

سلام مامانی  عزیز دل مامانی مامان می خواد واسه تو خاطراتتو بنویسه  بنویسه که سانیارش چه طوری بزرگ شده  امروز عزیزم شما 2 ماه و 10 روزته  هنوزم باورم نمی شه تو رو دارم تو خیلی بزرگ شدی ماشا الله خیلی ریز بودی عزیز دلم  حالا می گم واست که چند کیلو بودی با خاطرات زایمانم  ...
27 تير 1392

تولد سانیار (زایمان)

پسرم می خوام خاطره روز تولد تو بنویسم الان خوابیدی پس می تونم بنویسم  پسرم موقعی که تو می خواستی دنیا بیای اینجا خیلی زلزله می اومد منم خیلی می ترسیدم خدارو شکر مامان جون پیشمون بود با هم میرفتیم پیاده روی تا تو زودتر به دنیا بیای ولی یه روز از زلزله خیلی ترسیدم و رفتم پیش دکتر تا سزارین کنه تا همه راحت بشن خلاصه 11 اردیبهشت بود که بیمارستان بستری شدم عمه فهیمت پیشم موند تخت کناریم سزارین شده بود نی نیش پیشش بود با خودم گفتم تو هم فردا کنارمی اون شب اصلا نخوابیدم    پنجشنبه 12 اردیبهشت ساعت 6 صبح پرستار ها منو آماده کردن ساعت 8 بود رفتم اتاق عمل با لباس سبز دوست داشتم بابایی ببینم اما راش نداده بودن. تو اتاق عمل پرس...
26 تير 1392
1